Quantcast
Channel: فرهنگی سیاسی اجتماعی
Viewing all articles
Browse latest Browse all 124

داستان یان اوقول

$
0
0


یکی بود، یکی بود، در زمانهای قدیم پادشاهی بود که از مال و مال دنیا چیزی کم نداشت، او با دختر یکی از حکمرانان منطقه ازدواج کرده اما صاحب فرزندی نشده بود ناچار زن دوم و سوم و.... و بالاخره هفتمین زن را هم به خانه آورد، ولی هیچکدام باردار نشدند.

سالها سپری شد، پادشاه افسرده و غمگین و همیشه دراین فکر بودد که پس از او تاج و تخت به دست چه کسی خواهد افتاد، اتفاقأ درویشی به درخانه وی آمد و به خدمت پادشاه رسید.

او که از اسرار و ناراحتی های درونی شاه واقف بود، خواست کمکی به وی بنماید. هفت عدد سیب از کیسه خود در آورد و به هر کدام از زنان میبی داد و گفت راز باردار شدن شما دراین سیبها ست .

شاه که اشک در چشماش حلقه زده بود به درویش گفت که اگر صاحب فرزند شوم، به اندازه وزن خودت به تو طلا می دهم . همین که درویش خداحافظی کرد، زنان هر کدام سیب خود را خوردند، اما زن کوچک شاه که مشغول کاری بودء نصف سیب را خورد و نصف دیکر را روی پنجره گذاشت که خروسی آن را برداشت و فرار کرد خوشبختانه همه زنان باردار شاه و پس از نه ماه و نه روز هر کدام صاحب پسری شدند، اما پسر زن کوچک یعنی زنی که نصف سیب را خورده بود، اندازه قدش به اندازه نصف قد دیگران بود و به او یان اوقول (نصف پسر) میگفتند. سالها گنشت، پسران بزرگ شدند و در رشادت و جنگجویی و شجاعت ورد زبان این و آن گشتند. شاه که پیر و کهنسال شده بود هیچگونه غم و اندوهی در وجود خود احساس نمی کرد زیرا فرزندان وی قادر بودند کارهای مربوط به کشور داری را انجام دهند روزی از روزها پادشاه پسران را جمع کرده گفت «فرزندانم مدتها ست آلابرزنگی (دیو ریش قرمز) مالیات خود را نپرداخته و فکر می کند شما عرضه و لیاقت گرفتن خراج را ندارید، باید به هر طریق شده او را دستگیر و حسابش را یکسره نمائید هر شش نفر برادران تصمیم گرفتند فرمان پدر را از جان و دل اطاعت کنند و کار دیو را یکسره نمایند. پس وسایل سفر را مهیا و شمشیرهای خود را برکمر بسته برای نبردی بزرگ با دیو الابرزنگی حرکت کردند روزهای زیادی راه رفتند. از کوهها و دریاها و دشتها گذشتند تا اینکه از دور قلعه دیو را دیده و آماده حمله شدند قلعه در میان باغی قرار داشت و دختر دیو بربام قلعه دیدبانی می کرد.

هنگامی که پسران پادشاه وارد باغ شدند، دختر ازپشت بام فریاد زد : پدر،پدر،باد می آید، باران می آید، طوفان شدید می آید، شش نفر سوار چون تیر که ازچله رها شده بسوی ما می تازند . پدر گفت: دخترم، وقتی به باغ وارد شدند ببین انگورها را چگونه می خورند ، بعد از چند دقیقه جواب داد آنها خیلی آرام و دانه دانه انگور می خورند. دیو گفت : دخترم ناراحت نباش، که اینها کاری از پیش نمی برند و نمی توانند بر ما چیره شوند، حتمأ برای گرفتن مالیات آمده اند . خلاصه مدتی در اطراف قلعه به این طرف و آنطرف وفتند ولی چون موفق به تسخیر قلعه نشدند نا امید و ناراحت با کمال شرمندگی پیش پدر برگشتند. فرزند هفتم پادشاه یان اوقول (تلون سوار) که ناراحتی پدر را دید گفت : پدر اگر اجازه بفرمائید. دیو آلابرزنگی را دست بسته به حضور بیاورم . پادشاه که بیشتر به خشم آمده بود گفت : برادران رشیدت چه کار کردند که تو نیم وجبی بتوانی کاری انجام دهی ؟ وقتی پسر زیاد اصرار کرد، شاه گفت تو هم برو ببینم چکار می کنی؟

یان اقول یا تلون سوار اسب تندپایی انتخاب، مختصر غنا یی برداشت و به راه افتاد. رفت و رفت تا به قلعه دیو رسید. دختر دیو وقتی چشمش به یکه سوار آتشین بال افتاد ، فریاد زد «پدر! پدر، سواری چون شهاب به سوی ما می آید پدر گفت : دخترم، ببین در باغ ، انگور را چگونه می خورد . دختر وقتی حمله حریصانه اسب سوار را در باغ دید گفت : پدر، او با خوشه و برگ می خورد و خیلی هم با عجله . دیو گفت دخترم این سوار کسی است که ما را دستگیر خواهد کرد، باید فکر چاره باشیم . پس خود به درون خمره مخفی شد و به دخترش گفت اگر او وارد قلعه شد، بگو پدرم اینجا نیست، شاید بتوانیم با حیله ای او را سربه نیست کنیم. یان اوقول یا تلون سوار چون عقاب با یک جست و خیز خود را برفراز قلعه و از آنجا با حمله به نگهبانان به درون قلعه رساند. از دختر سراغ دیو را گرفت. دختر جواب داد: پدرم درخانه نیست . یان اوقول تابه ای را داغ کرد و دختر را بران نشاند. شدت سوختگی به حدی بود که با فریاد دختر، پدر تکانی خورد و خمره شکته شد و رازش برملا گردید.

یان اوقول دیو را گرفته، دست و پایش را بست و دستور داد همه اموال او از جواهرات گرفته تا اسبها و نگهبانان وی را به عنوان مالیات چندین ساله برای پدرش ببرند. هنگامی که نگهبانان پادشاه ورود تلون سوار را با آنهمه ثروت و دیو دست و پا بسته به عرض رساندند، اشک شوق در چشمان پادشاه پیر و فرسوده جمع شد و پسران بز دل وی هر کدام به سوراخی خزیدند.

وقتی یان اوقول پیش پدرآمد، پادشاه گفت: برای من مال و ثروت ارزشی ندارد، به دنبال جانشین لایق بودم که بحمدا... تو شایسته آن هستی.

ادامه دارد

منبع : داستانها و افسانه های ایل قشقائی

 


Viewing all articles
Browse latest Browse all 124

Trending Articles